سخت تریت دوران زندگی

چقدر در یکی از سخت ترین دوران زندگی تنها بودم. دوست دارم یادم باشه که هیچ کس رو نداشتم. خودم و خودم

دوازده/فروردین/ هزارو چهارصدو سه

به یادم بماند

شکستم

بارها شکستم و شکستم دادند اما دوباره ایستادم

در تاریکی شب خودم را محکم در آغوش گرفتم و گریه کردم و فرو ریختم اما دوباره بلند شدم

بارها خاطراتم را مرور کردم وهربار سنگینی بعضی لحظه های متوقف شده در زمان مرا به کام خود کشاند اما از آنها هم رد شدم

بارها نگران نگرانی های دیگران شدم و بعضا تاریخ مصرفم تمام شد و خود به یک خاطره تبدیل شدم

چقدر محرم راز شدم و خبری از مرهمی برایم نشد

بارها خودم را گم کردم

دور شدم

گریستم

با خدایم درد دل کردم

خودم را مرور کردم

تکه های شکسته شده ام را دوباره جمع کردم

نفسی کشیدم و دوباره شروع کردم

و وقتی پیدا شدم

دوباره ایستادم و به افتخار خودم برای خودم کف زدم

آگاهانه زیستم و صبورانه به انتظار اتفاقات خوب لحظه هایم را جشن گرفتم

به استقبال رویاهایم شتافتم و رسیدم

زندگی کوتاهتر از آنچه می اندیشم بود پس دیگر غصه قصه هایم را نخوردم

و هنوز از خودم می پرسم

امروز را زندگی کرده ام؟

پ.ن: هیچ وقت دیگه کسی اینجارو نمیخونه

اما اون چیزی که هیچ وقت ثابت نیست فقط قیمت دلار نیست

تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل

چهل سالگی دیگه یادت نمیاد چیا جذابتره، فقط یادت میاد یه نفر که با تمام وجودت دوسش داشتی، تورو نمی خواست؛ خواستنی که برای همیشه بهش فکر می کنی.

دوستای وبلاگی من

من خودم با آدمای خیلی خوبی آشنا شدم

حنی قدیم ترش توی "کلوب" (زهرا)

cloob.com

با  نرگس

با علی مسکالین

با میس مونتی

با دلآرام

با بنجامین باتن

با حسن

با آرام
....

خیلیا که دیگه وبلاگشونو حذف کردن

نمیدونم چرا

ولی از همینجا میگم که همشونو دوست دارم و ازشون ممنونم

همشون اسم وبلاگشون تو پیوندها هست

دوستی با زهرا
کمکهای آرام
بودن نرگس

بعضیاشونو اصلا ندیدم ولی اندازه ی دوست توی دنیای واقعی همراه بودن
بعضیاشونم که دیدم و حسرت میخورم چرا بیشتر ندیدم
آدمای بزرگ

 

پ.ن: از بهترین نکات مثبت زندگی من، آشناشدن با آدماییه که خیلی روح بزرگی دارن و به دوستی باهاشون افتخار میکنم

از همین تریبون بهشون میگم بهترینهای زندگی من هستین و اسمتون تو قلب من برای همیشه میمونه

سپیده، حواسم به توام هستا میدونم گاهی میای سر میزنی 
 

شروع تازه

الان یک هفته اس رفتم خونه جدید

آغاز زندگی متفاوت

تا الان که خیلی خوب نبوده اما ی چیزی هست به اسم عادت که خیلی میتونه همه چیزو به طرز وحشتناکی روزمره کنه

ایشالا خوبیاش خیلی بیشتر و بهتر از نگرانیاش باشه

جهانی که پمپ بنزین بود

تکیه دادم به خاطراتی که
شادِ آن چشم های غمگین بود
 

مثل سیگار نصفه افتادم

                          در جهانی که پمپ بنزین بود
 

سوز یک آه، بین مرگ و مرگ
تمام زندگی من این بود

انتظار

نوعی بی خیالی هست که معمولا بعد از انتظار
کشیدن های طولانی پیش می آید...
بعد از مدتها تلاش کردن 
دویدن و به در و دیوار زدن 
بعد از مدتها خواستن بی نتیجه!

یکدفعه احساس می کنی خسته ای، 
بریده ای، دیگر توانش را نداری و هیچ چیز برایت مهم نیست...
به اینجا که میرسی فقط دلت میخواهد تماشا کنی 
برایت فرقی نمیکند رسیدن یا نرسیدن...
آمدن یا نیامدن، ماندن یا رفتن...
به اینجا که میرسی
نه دلتنگ می شوی نه دلخوش...
می گویی بی خیال!
و این بی خیالی غمگین ترین حس دنیاست...

منِ من

مثل یک آدم سرما خورده که مزه غذا را نمیفهمد

از الان تا همیشه هیچ چیز برای من طعم ندارد

نه تلاش... نه امید... نه زندگی

نه تو...

انگ عاشقی به من نمیچسبد

پ.ن: امروز خیره در چشمان امید دیدم که اعتقاد به عقیده کاهی است میان گرد باد.

هیچ جای علاقه قابل اعتماد نیست وهیچ التزامی به مهربانی نیست

 

 

از خود رفته ام

سالهاست از خود رفته ام بی آنکه کسی نبودنم را حس کند

سالهاست با خودم غریبه ام و در انتظار پایان...

تهران 1398

زندگی

شرح دلتنگی من بی تو

فقط یک جمله است

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم 

 

Image result for ‫تا جنون فاصله ای نیست ازینجا که منم‬‎

 



نگاهت را از من دریغ مکن

روشن نیست

چند سالی است 
                 که تکلیف دلم روشن نیست

کلافه

دلت که گیر باشد
کلافه ای
منتظری که صدایت کند
بگردی
بگوید ببخشید اشتباه گرفتم
وتو...
بروی و یک گوشه برای خودت بمیری

(علیرضا اسکندری)

جنگ

من تنها وقتی با تو وارد جنگ خواهم شد
که تورا به غنیمت ببرم

#علیرضا_اسکندری

هجری قمری

تاریخ دلتنگی های من هم هجری قمری ست
از روزی که روی ماهت را برای اولین بار دیدم

 

#علیرضا_اسکندری

جاده

عاشقي اشتباهي را تمام کن
به جاده اصلي برگرد
جاده هاي خاکي
فقط تو را دچار ميکند
دچار به غبار گرفتگي روي مهربانيت
برگرد و مهربانيت را سيقلي کن
هيچ کس به اندازه تو وخاطره هاي شيرينت
ارزش از راه بدر رفتن اینچنین را ندارد

به جاده اصلي برگرد
به عاشقانه هاي با ارزشت
بگزار آدمهاي معمولي زير خاک
خاطرها مدفون شوند
همان که خاطره اي باشند خاک گرفته
اين نهايت قيمت آنهاست
قلبت را سيقلي و شفاف نگه دار
به جاده اصلي عاشقانه هايت بازگرد

علیرضا اسکندری
الف_بعید

مهربانی

انسان زود پشیمان میشود
گاه از گفته و گاه از نگفته هایش

اما سراغ ندارم کسی را که
از "مهربانی" پشیمان باشد
خوش بحال آنکه
خوب میداند
مهربانی منطقی ترين
گفتگوی زندگیست.

                                                                         

   

پ.ن: امیدوارم                                                                              

آبان

حالِ خرابِ حضرتِ
پاییز مالِ من
شأنِ نزولِ سوره
باران به نامِ تو
تنها نه من به مهرِتو
آذر به جان شدم
دلتنگیِ دقایقِ
آبان به نامِ تو

 

نیستی

قهوه میریزم برایت

نیستی آنسوی میز

هی شکر میریزم و

تلخ است جای خالی ات ...

#علیرضا_اسکندری

Image result for ‫کافه تنهایی‬‎

روزهای بلند از پس هم میگذرد

بارها نوشتم و پاک کردم

فقط دارد میگذرد بی هیچ جاذبه ای ، بی هیچ علاقه ای. میترسم بمیرمو خدا آن دنیا بگوید بهشت خوش گذشت؟

من بمانم متعجب که بهشت بود؟ 

علاقه ای به غر زدن ندارم اما سالهاست که از الکی خوش بودن فاصله دارم. نمیدانم من اشتباهم یا آنها ولی احتمالا من خیلی چیزها رو سخت میگیرم. بشدت الکی.

سنم که بالاتر میرود از دلخوشیهایم به همان نسبت کم میشود. شاید یک تغییر شیرین دلم میخواهد . یک تغییر جالب. یک تغییر رویایی.

منتظر میمونم و میدونم تغییر رویایی اتفاق خواهد افتاد ،شیرین و دلچسب

منٍٍٍٍِِ ِ من

مشوش. استیصال. دگرگونی افکار

تمام کلمات قلمبه سلمبه ای میدان هم نمیتواند حال این روزهای مرا مشخص کند. چشم که میچرخانم ، نگاه که میکنم هر چه میخواهم و میبینم را نمیفهمم. نمیخواهم. نمیدانم.

روزها و شب ها فرقی ندارد و قت هر بار بخواهد قضیه به همین منوال گذر کند. یاس فلسفی هم با این درگیریهای ذهنی و دلی کمی قدیمی به نظر میرسد، کمی به معنی.

دلم میخواهد توی نعلبکی های آبی مادربزرگ چایم را بخورم. بنشینم روی تخت کنار حیاط بچگی هایم . پس باغچه کوچک و حوض آبی . بوی نم روی موزاییکهای قدیمی حیاط. نسیم خنک لای درختهای بعد از غروب تابستان. آنجا که دیدن دغدغه های فکر بزرگتر ها برایم ناشناخته بود.

الان سالهاست که فقط خستگی و رخوت ذهنی دارم. آشفته ام مثل موهای "او" در کتاب شعرهای شاعران دوزاری شعرهای نو امروزی.

نه دلم کسی را میخواهد نه آرزویی دارم. میخواهم خودم باشم. فقط خود بچگیهایم. خود نونهالیم که کتاب میخواندم. سفر به ماه ژول ورن. 

اینکه آرزویی ندارم خیلی نگرانم میکن. خیلی تر از تمام خیلی های دوستت دارمهای الکی فیلمهای آبکی اکران شده سینما.

دلم میخواهد پاییز بیاید. قدم بزنم تنهای. تا هرکجا که میرود بروم. مغزم گٌر نگیرد. خاموش باشد. دل نگیرد.

ماها و روزها میگذر اما هنوز وقت تصمیم که میرسد نتیجه که میگیرم باز هم تنهایی را میخواهم. مغزم توان رو برو شدن و تحلیل های آبدوخیاری آدمها را ندارد. هنوز وقت تصمیم که میرسد تنهایی برایم آرامش بیشتری دارد با اینکه میدانم آسوده نیستم.

مضطربم هنوز مثل رنگ خاکستری. مثل هوای گرفته تهران. فکرم دچار وارانگی میشود. فقط فکر می آید توی سرم بی آنکه خارج شود آنقدر میماند که تصمیم بگیرم کنارم بماند همان تنهایی همیشگی.

منِ من تنهاتر از همیشه است. نشسته کنج اتاق. پشت میز، منتظر است ی لیوان چای برایش بیاورند بخورد شاد آرام تر شود.
منِ من را خودمم هم درک نمیکنم.

حالا هی بیا و پشتم هم قصه بباف و دلیل بیاور ، هی بگو اگر فلان کنی فلان تر میشود...

حادثه

دهخدا اگر میدیدتت

"چشمان"  تو را 

"حادثه" معنا میکرد 

                                                                               

زیستن من

خارپشتي شده ام
كه تيغ هايش دنياي امني برايش ساخته
اما
حسرت نوازشي عاشقانه
تا ابد بر دلش مانده است...

انهدام

 

این روزها
اینگونه ام ، ببین:
دستم چه کُند پیش می رود ،انگار
هر شعر باکره ای را سروده ام.
پایم چه خسته می کشدم ، گویی
کت بسته از خَم هر راه رفته ام
تا زیر هر کجا
حتی شنوده ام
هر بار شیون تیر خلاص را
؛
ای دوست
این روزها
با هر که دوست می شوم احساس می کنم
آنقدر دوست بوده ایم که دیگر
وقت خیانت است.
؛
انبوه غم حریم و حُرمت خود را
از دست داده است
دیریست هیچ کار ندارم
مانند یک وزیر
وقتی که هیچ کار نداری
تو هیچ کاره ای
من هیچ کاره ام ، یعنی که شاعرم!
گیرم از این کنایه هیچ نفهمی
؛
این روزها
اینگونه ام:
فرهادواره ای که تیشه ی خود را
گُم کرده است
؛
آغاز انهدام چنین است
اینگونه بود آغاز انقراض سلسله ی مردان.
یاران
وقتی صدای حادثه خوابید
بر سنگ گور من بنویسید:
-یک جنگجو که نجنگید
 اما...، شکست خورد


"نصرت رحمانی"

 

Image result for ‫مرد تنها‬‎

 

 

غروب جمعه منتظر ماست...

آنقدر میروی بالا که سرت محکم میخورد به تاق غروب جمعه
آری فردا جمعه است و غروبش حسابی منتظر به توان رساندن همه غمهاست
نشد روزی برویم بیرون بی آنکه غم را به گوشه لباسمان سنجاق نکنیم
چشم بچرخانی همه جا خودخواهی منبسطی را استنشاق میکنی که هوا را آلوده تر از هوای کلان شهرهای دنیا کرده
با اینها انگار غوطه وری در تمام خودخواهی های روزگار و کم مانده سرت بخورد به تاق غم.
فردا را کم داشتم، جمعه را تا همه بدبیاری هایم تکمیل شود
غروب جمعه منتظر ماست...
هواهم که حالش انگار از همه بهم خورده

علیرضا اسکندری

پ.ن: جمعه را درک میکنم

جمعه دلگیر نیست 

جمعه دلش گیر است ...

بغض پنجره

در كدام اسفند

آگهي تسليت مرگ من

در كدام روزنامه‌ي باطله

بغض كدام پنجره را

پاك خواهد كرد؟!

"رویا شاه حسین زاده"

اینجا باید زنده بماند

این روزها تنهاتر از همیشه در سن سی و چندسالگی همچنان روزها از پس هم میگذر

اما سالهاست که خاطراتم از آرزوهایم فراتر زده

دوستانی داشتم پاک و صادق مهربان و الان هیچ خبری از آنها نیست
دوستان وبلاگی من انگار همه رفته اند ، انگار همه مرده اند.... جز چند نفر انگشت شمار که حتی فکر نکنم کامنتهای مرا خوانده باشند . اینجا تا من باشم زنده میماند 

پ.ن: دلم برا پ.ن تنگ شده بود.
عجب پست تاثیر گذاریه... دمم گرم 

خداحافظی

فقط یک چیز، از خداحافظی بدتر است: "فرصتِ خداحافظی پیدا نکردن."

این زخم، همیشه تازه می ماند و هرچه نگفته ای و هرچه نکرده ای، تا ابد، عذابت می دهد.
در هر چهره ی بیگانه، او را می بینی، در هر لحظه ی بعد از او.
و به خودت می گویی که اگر آن آخرین بار، این یا آن کار را کرده بودم ...
اگر این یا آن کلمه را گفته بودم ...
در نهایت، می فهمی فقط یک کلمه بود که می خواستی بگویی:
"دوستت دارم."

این، آن نگفته ی از دست رفته است.
و آن بوسه ها ، آن بوسه ها که بر دست و صورتش ننشاندی و دیگر فرصتی برای هیچکدامِ این ها نخواهد بود ...

کودتا

کودتا کردم تا
دیکتاتوری چشمانت پایان یابد
من نیازمند حکومت عشق بر قلب سنگیت هستم
لازم باشد تمام راههای رفتنت را میبندم
برای کودتا فقط تا قبل از بیدار شدنم وقت دارم
الان وقت بی خوابی نیست ...
اما خیالت دست از سرم بر نمیدارد
 
(علیرضا اسکندری)
 
 
 
 

زن

ظرف هايش را شسته
خانه را گردگيرى كرده
زنى كه كنج آشپزخانه
روز و شب چاقو ميزند...
اشك ميريزد
و دم نميزند...
فقط چشمانش ميسوزد...
كه آن هم چيزى نيست
بوى پياز تند است...
دلش نگرفته؟
تنگ نشده؟
نشكسته؟
نه 
چيزى نيست كه
فقط بوى پياز تند است...

 

زمانه

سیبها فقط بلدند بچرخندو بچرخند... فقط تکرار کنند یک چیز مبهم را

بی آنکه دلیلش را بدانی

بی آنکه دلیلش را بگویند 

سیبها فقط می آیند که در هوا هزار چرخ بزنندو همان چیزهای مبهم را رقم بزنند

چرا لحظه به لحظه یک چیز هی تکرار میشود؟ چرا ... چرا و چرا؟

آخر همه اینها تو متهمی به هر چه جرم روی زمین است...

سیهای فقط بلدند هزار چرخ بزنند

و من مستاصل و سردرگم... 

حالا سیبو لیمو و پرتغال فرق ندارد چرخ زدن  همان چرخ زدن است